و عشق....
ای هم بازی روح این تنهای خاکی.....
مانده ام در بازیگری تو!!....
گاه آن چنان صحنه ای درام را اجرا می کنی....
که هر آنچه در این هستی بی انتها است.....
بر حال هم بازیت می گریند.....
و گاه بدان گونه در این صحنه شادی می آفرینی....
که همه به رقص و پایکوبی مشغول می شوند.....
تاریخ را بر این حرف گواه است.....
عجب!!!....
براستی چیست مرام تو ای عشق.....
فریادی بلند سر می نهم از اعماق وجود
كه تویی قبله و معشوق و سجود
بودنت گوهر ناب است اندر دل من
ای عشق ای عشق ای سودا گر من
من در وَصَلت ای عشق گران مایه من
اشك ها ریختم و حال پریشانی من